Sunday, November 30, 2003



از ايستگاه مترو بيرون ميام و طول خيابون رو با عجله طی ميکنم . از در بزرگ سبز رنگ وارد پرلاشز ميشم و مثل هميشه چند ثانيه ای ماتم زده به اطراف نگاه می کنم . هوای نيمه ابری پاريس در فصل پائيز با برگهای زرد و قرمز خشک قاطی شده اند.
در پرلاشز زندگی به شدت جريان داره.. اينو در سر هر پيچ و خمی در اين پارک نمای آرام ميشه ديد.من زندگی هزاران انسان رو اينجا به چشم ميبينم ...احساسی که هربار در بازديد از پرلاشز دارم فرسنگها با " مرگ " و نيستی فاصله داره . درست برعکس " بهشت زهرا " که بسان زمينی نفرين شده ميان بيابونهای کثيف اطراف تهران قرار داره . اينجا درست وسط شهر و در کنار " جريان زندگی روزمره پاريسي ها " مردگان هم به فراموشی سپرده نشده اند. من حضور " زندگی در پرلاشز " رو بسيار پررنگ تراز بسياری " جوامع مرده " ميبينم.
سال 2000 که برای مدت کوتاهی به ايران رفته بودم بهمراه عزيزانم شبی به پارک جمشيديه رفتيم . خاطرات کودکی من از اين پارک خيلی کمرنگ بود فقط يادم بود که تا " امام قم نشين " اومد و همسايه پارک شد ، ورود به پارک برای ما ممنوع شد. داشتيم توی خيابونهای پارک قدم ميزديم غروب بود و هوا هم کمی سرد وقتی به همراهمانم گفتم که سکوت طبيعت و خيابون بنديهای اينجا منو ياد " پرلاشز " مياندازه ... زياد خوششون نيومد ! با اصرار اونها رفتيم توی رستوران و پيتزای خوشمز ه ای خورديم تمام تهران چراغونی زير پاهامون بود و... آخرش يکی پرسيد راستی توی پرلاشز ديگه رستوران و کافی شاپ که نداره ، پس پارک جمشديه بهتره ! نمی دونم باورکردن که واقعا در پرلاشز کافی شاپ هم وجودداره ..انگار مقايسه جالبی نکرده بودم اما ديروز در پرلاشز کلی ياد پارک جمشديه افتادم .





موزه " Rodin " رو هم 2 باره رفتم راستش بيشتر به هوای مجسمه " The Tinker " و پارک قشنگش به موزه رفتم . سفر خوبی بود کلی از دوستانم رو ديدم 2 تا دوست خوب جديد هم پيدا کردم.چند شب پيش توی محله " Chatelte Les Halles " راه ميرفتم و اصلا حواسم نبود که دارم از جلوی خونه " Russ & Jennifer " رد ميشم . چند دقيقه بعد "Jennifer " تو راه برگشت به خونه از سرکارش منو توی خيابون ديد ..کلی فرياد شادی سر داد و کمی هم گله که چرا اينقدر بی خبر اومدی و ... فرصت کم بود و کلی برنامه ريزی کرده بودم متاسفانه چند تا از دوستان خوبم رو حتی نتونستم تلفنی باها شون تماس بگيرم ! کريسمس مارکتهای اروپا رو دوست دارم . در انگلستان معمولا از اين خبرها نيست . اينهم عکسی از گروه موزيک امريکای جنوبی که در کريسمس مارکت پاريس بودن ! دنيا خيلی کو چيکه ...مگه نه ؟




Wednesday, November 26, 2003

اين چند روزه حسابی خسته ام ! نياز به يک سفر کوچولو داشتم که قرعه با اسم شهر مورد علاقه ام " پاريس " افتاد . برم يک کم تو موزه ها ، کافی شاپ ها ، بارها ، مکانهای ديدنی ، محله لاتين کورتر و ... که از هرکدوم خاطره ها دارم بگردم و خودمو گم کنم . در بيشتر سفرهام به پاريس از مقبره پرلاشز ديدن ميکنم ، سکوت و آرامش اين مکان خودش عالمی داره . ديدار دوستی که برای مدت کوتاهی از سرزمين الله { ايران } به پاريس اومده و ... از همه مهمتر با خيال راحت و بدون استرس کادوهای کريسمس رو بخرم .من اين هتل رو دوست دارم و بنوعی اونجا حسابی احساس آرامش ميکنم ... ميدونم که پاريس زيبا و دوست داشتنی هنوزم به من آرامش ميده ... چند تا سفر اخيرم به پاريس همش بدو بدو بوده ، اين بار چند روزی ميرم تا بخودم برسم !به ياد گذشته ها و برای آينده ... اين هم برج ايفل لحظه به لحظه با دوربين 24 ساعته !

Tuesday, November 25, 2003



The Dark Child

دوباره کريسمس در راهه و کادو خريدن برای دوستان و عزيزان کلی وقت از من ميگيره . خوشبختانه من خريد کردن رو دوست دارم اما کسانی که منومی شناسن ميدونن که چقدر وسواس دارم در انتخاب کادوی مناسب . يکی از کادوهائی که گرفتم کتاب " The Dark Child " هستش از اونجائی که خوره کتاب هستم خودم خوندمش ... عاليست اين سبک نگارش. مخصوصا که داستان، تجربيات واقعی زندگی نويسنده رو بيان ميکنه.

نويسنده کتاب "Camara Laye" هنگام نگارش در آغاز 20 سالگی بوده . کتاب در مورد ادبيات آفريقا و تاثيرات جوامع اروپائی در دورانهای مختلف زياد خونده ام اما اين من رو خيلی تحت تاثير قرار داده. درست مثل اينکه در اواسط سالهای قرن 20 سفری به روستائی دور افتاده در فرانسه داشته باشم .هنوز گيج اين سفرم. مطمئن هستم در سفرهای بعدی به آفريقا همه چيز رو با ديد ديگه ای نگاه ميکنم.

Monday, November 24, 2003

Down the Memory Lane
ديروزبعد از مدتها رفتم به ديدن مادر دوست فقيدم Mandy ، اون از بيماری فراموشیAlzheimer رنج ميبره و با اينکه بارها بهش گفتيم که دخترت فوت کرده هنوز نمی تونه مسله رو کامل درک کنه . چند ساعتی بود که با دوستان از خاطرات گذشته صحبت ميکرديم تا اينکه همسرمندی "Ross " وارد شد و مادرش سريع سراغ مندی رو گرفت ! ميخواست بدونه چرا هنوز از مدرسه برنگشته ! کتاب آخر مندی رو دستش دادم . شروع کردم به توضيحات و غيره و اون همش اصرار داشت که چرا همه شما اومدين و مندی هنوز تو راهه ! لابد ترافيک سنگين هست ! مندی در سن 48 سالگی از بيماری کليه فوت کرد و Rosalie که روزی نويسنده سرشناسی بوده حالا در سن 89 سالگی مبتلا به بيماری فراموشی شده . چقدر سخته ديدن ضعف و ناتوانی انسانها ! اينقدر سراغ گرفت تا آخرش اشک همه رو در آورد ! عجب دنيای بي رحمی ... ساعت 3 نيمه شب شده و من دارم با خاطرات تلخ و شيرين و دوستيهای کم دوام ، کلنجار ميرم ... انگار هر دوستی که ميره يک قسمتی از "من " رو هم با خودش ميبره ...شايد يک روزی يکجائی در سالهای دور بتونم اين تکه ها رو مثل يک پازل دوباره بهم بچسبونم ... فکر کنم اگر اون روز برسه خيلی ديدنی باشه ... جداّ آيا اين زندگی ارزش اينهمه عذاب کشيدن رو داره ؟ فکر کنم اين چند خط رو نمی نوشتم تا صبح دق ميکردم !

Friday, November 21, 2003

تظاهرات برقراری صلح


تظاهرات برقراری صلح بر عيله حضور " جورج بوش " ديروز با شرکت 250.000 تن در لندن برگذارشد. در شهرهای ديگه هم تظاهرات بر پا شده بود.در ساعت 2 بعدازظهر
من بهمراه چندين دوست به محل شروع تظاهرات که همون دانشگاه سابقم بود رفتيم . کم کم بقيه دوستان هم اومدن . روبروی دانشگاه UCL مملو از جمعيت بود و پليسها هم در رفت و آمد . پليسهای اسب سوار هم وروديهای منتهی به کاخ ملکه رو بسته بودند .هليکوپترهای پليس هم از تمام مراسم فيلم برداری ميکردن ، تا بحال اينهمه پليس و نيروی نظامی در انگلستان نديده بودم گويا برای حمايت و دفاع از جون بزرگترين تروريست قرن { بوش } مجبور شدن اينهمه نيرو به ميدون بيارن ! پس از طی مسافتی تقريبا طولانی به Trafalgar Square رسيديم که به جشن و کارناوالی بيشتر شبيه بود . طبق معمول همه تظاهراتهای سابق دور تا دور ميدون گروههای مختلف بساط چيده بودند.
. توی ميدون مردی که فکر کنم مست بود لخت شده بود و توی اون سرما داشت در يکی از حوضهای آب ميرقصيد !
شعار اصلی " گمشو بوش " و " بوش تروريست شماره 1 " بود . مجسمه بلند 6 متری از جورج بوش درست کرده بودند که پس از سخنرانيها در ميان شعار مرگ بر بوش به زمين کشيده شد که با هلهله و شادی جمعيت روبرو شد . در طول مسير هم نمايشهای مختلفی برپا بود . اين 2 گروه هم درست مقابل ساختمان بی بی سی اينتر ناشنال آکسيون گذاشته بودن. حضور جمعيتی با اين زيادی برای تظاهرات وسط هفته { پنجشنبه } تا بحال در تاريخ انگلستان سابقه نداشته .
دوست امريکائی من که در تظاهرات شرکت کرده بود، پرچم خونين امريکا رو بهمراه همسرش حمل ميکرد و همش می گفتن ما امريکائيها از داشتن رئيس جمهور قاتل شرمسار هستيم . دوستان هنرمند ديگه ام هم اين تی شرتها رو طراحی کرده بودن که کلی هم فروختند ! بهرحال جورج بوش امروز با کلی کنفی و شرمساری راهی واشنگتن شد . آلبوم کاملی از عکسهای تظاهرات از سايت جنگ خبر.

Thursday, November 20, 2003

ENRIQUE TO LIGHT UP LONDON



قبل از کريسمس هرسال خيابون آکسفورد و اطرافش رو چراغونی ميکنن طبق سنت چندين ساله اين چراغهار و شخصيتی معروف و يا خواننده ای و ... روشن ميکنه و بعدش هم مردم چند ساعتی به شادی و پايکوبی ميپردازند. بارها و کلابهای اطراف هم که معمولا تا دير وقت باز هستند و مملو از جمعيت . امروز پنجشنبه ساعت 6 عصر مقابل فروشگاه معروف و بزرگ Selfridges مراسم شروع ميشه و در ساعت 7 هم خواننده معروف Enrique Iglesias چراغهای Oxford Street رو روشن ميکنه . قراره که چند آهنگ قديمی و آخرين آهنگش بنام Addicted رو هم اجرا کنه . سالهای دانشجوئی که حوصله ای بود معمولا با دوستانم ميرفتم و شبی رو تا نزديک سحر توی بار و يا کلاب خوش بوديم ! بازم هوس کردم که برم ! صدای Enrique رو دوست دارم البته قبلا د ر کنسرت ديدمش ولی جشن خيابونی حال و هوای خودش رو داره .
از طرفی از ساعت 6 تا 9 عصر مثل هر پنجشنبه کلاس زبان اسپانيائی دارم ! تازه احتمالا تظاهرات و پياده روی تمام روز حال و جون درست و حسابی برام نمی ذاره ! هرکسی که در لندن هست و ميتونه اين جشن رو از دست نده . هوا هم قراه که صاف باشه و از بارون خبری نيست .

Wednesday, November 19, 2003



جورج بوش قاتل بزرگ قرن بيست و يکم برای مسافرت به لندن اومده . مردم هوشيار از بدو ورود شروع به تظاهرات و مخالفت با اين مظهر يکه تازی و سرکوب کرد ه اند. برای اولين بار پس از جنگ جهانی دوم بيش از 2 هزار نفر نيروی پليس اضافه بر نيروهای هميشگی امنييت خيابونهای لندن !!! رو بعهده دارند. در اخبار اعلام شده که هزينه اقدامات امنيتی برای اين سفر تا بحال بيش از 5 ميليون پوند برای مردم بريتانيا خرج برداشته .اين هزينه از ماليات بنده و امثالهم در اين کشور " حروم " ميشه تا مبادا در اين سفر به " قلدر بی سوادی " چون جورج بوش خوش نگذره . البته خودش قبل از ورود به انگلستان در مصاحبه ای اعلام کرد که می دونم مردم انگلستان با من مخالف هستند و حق دارن اگر خواستند تظاهرات کنند ! اين مردک هنوز نفهميده که مردم انگلستان منتطر نيستند تا ابلهی چون اون بهشون " حقی " رو اعطا کنه . همون الطافی که به مردم عراق داشت برای کل بشريت و تاريخ بسه .
تظاهرات اعتراضی از بدو ورود اون روی سکه " بن لادن " يعنی همين جورج بوش، بنياد گرای مسيحی شروع شده و همچنان در جريان هست .
تظاهرات اصلی در روز پنجشنبه هست که صد البته به همراه بسياری از دوستان خواهم رفت. باشد که حداقل مردم امريکا از اين استقبال شايان اروپائی ها از " رئيس جمهوری که از ابتدا با تقلب به سر کار آمد " کمی به خود آمده و نخواهند که بيش از اين شريک جرم قاتلان باشند.





Tuesday, November 18, 2003

Steven Hawking , my hero of all time






Steven Hawking . اين نابغه قرن معاصر سالهاست که بهترين معلم من در شناخت و بوجود آمدن دنيا و جهانی است که در اون زندگی ميکنيم
تمام کتابهاش و اکثر مقالاتش رو خوندم و از هرکدوم کلی اطلاعات مفيد بدست آوردم و اين باعث ميشه که هميشه ارادت خاصی بهش داشته باشم. کتابA Brief History of Time رو بارها خوندم و هر بار که تمومش ميکنم تازه ميفهمم که هنوز تمام مطلب رو نگرفتم . چند سال پيش با 4 نفر از دوستان انگليسی ام که همگی از لحاظ معلومات ، سن و .. از من بالاتر بودند شروع کرديم و بغير از من بقيه تا اواسط کتابA Brief History of Time بيشتر نخوندند و احساس کردند که مطالب براشون سنگينه و کتاب رو نيمه کاره رها کردند. ديشب Peter { يکی از افراد گروه مطالعه ما } پس از ساليان بهم خبر داد که کتاب رو تموم کرده و قرار شد که چند ساعتی وقت بگذاريم و در مورد مطالبش با هم گپی بزنيم . همين باعث شده که برای چندمين بار خوندن اين کتاب رو شروع کنم . البته اضافه کنم که اگر اطلاعاتی در زمينه فيزيک داشته باشيد فهميدن مطالب کتاب بسيار راحت تر خواهد بود . من هرگز ترجمه کتابهای Steven Hawking رو به فارسی نديدم . نمی دونم که اصلا اجازه چاپ در ايران دارند و يا نه اما شديدا به تمام کسانی که ميتونند به انگليسی و يا هر زبان ديگه ای که مسلط هستند کتابهاش رو بخونند ، هر کسی هم دوست داشت در مورد موضوعات کتاب بحث و تبادل نظر بکنه آدرس " E-mail " من که در گوشه صفحه هست با " Yahoo Messenger " يکی است.

Monday, November 17, 2003



Sunday, November 16, 2003











هر چه می گويم به قدر فهم توست
مُردم اندر حسرت فهم درست !

" مولوی/ رومی "





چند روزه همش کارم شده تکرار اين شعر زيبای " مولوی ". بابا زبونم مو درآورد !!! يک حرف رو چند بار بايد تکرار کنم تا بفهمی ؟
منکه هرچی مثنوی مولوی رو ميخونم بيشتر علاقه مند ميشم به اين شاعر با استعداد ايرانی . واقعا بدون امثال اون من با اين زبون الکن چطور ميتونستم اينقدر خوب و واضح منظورم رو بيان کنم ؟ هر چند که انگار بعضی گوشها يکباره تصميم ميگرند که همه چيز رو نا شنيده بگيرند ! کو " گوش " شنوا ؟

Thursday, November 13, 2003

...
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه شان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت کفش هاشان هم خونيست
چرا کاري نمي کنند ؟
چرا کاري نمي کنند ؟

" فروغ فرخزاد"

" احمد باطبی " نماد زندانی سياسی در ايران چند روز پيش در حاليکه درمرخصی و برای معالجه پزشکی در بيرون از زندان بسر ميبرد . پس از ملاقاتش با نماينده سازمان ملل در تهران ، توسط ماموران وزارت اطلاعات ربوده شد ! ربودن مخالفان سياسی و در بسياری از موارد کشتن آنها همان " ترور مخفيانه " جلادان حکومت اسلامی ايران است . بار ديگر دست بدست دهيم و برای نجات جان " احمد " و ديگر زندانيان سياسی تلاش کنيم .
وبلاگی به همين منظور براه افتاده که به حمايت همگی ما نياز داره .

Wednesday, November 12, 2003

باز کن پنجره را
تا که خورشيد بتابد بر من
تا که اميد ، ببارد بر من
تا دوباره ، دريا موج زند از پس و پيش
و پرنده بخواند باز
غزل آبی صبح

باز کن پنجره را تا شميم پرواز و صدای آواز
پر کند جان و تنم
در شب رخوتناک
عشق تن آلودن ، در هوای خنک پائيزی
ديدن ساحل پر شبنم نارنجی رنگ
صدف گمشده يکرنگی،
بيکرانها ، آسمانها ، آبی و سرخ و مغرور
اوج پرواز پليکانها را
رقص يک ماهی ساده
روی آرامش آب

باز کن پنجره را
تا به پرواز درآيد نفسم ، احساسم
و دو چشمان شبانگاهی من
پر شود از سحر نيلی رنگ
از خروش آفتاب
از سرود مرغان

باز کن پنجره را ...

Tuesday, November 11, 2003





همچين که هوای بارونی و پائيزهای کمی سرد ، روزهای کوتاه و شبهای بلند لندن و بوی زمستون به مشامم ميخوره يکباره هوس " آفتاب داغ " و " غواصی " و شنا و پياده رويهای شبانه کنار ساحل و ... ميکنم . بايد قبل از فرارسيدن فصل اسکی راهی بشم وگرنه حق انتخاب زياد ميشه و ميدونم که مثل هميشه اسکی برنده ميشه !
مصر همون سرزمين عجايب و گمشدگان در اهرام و روياهای ناتمام زنانی با چشمانی درشت مشکی سرمه کشيده و چادرهای رنگارنگ ، بازارهای شلوغ پر سرو صدا ، نگاههای پسران و مردانی که هميشه و همه جا دنبال همه چيز سرک ميکشندو گردنکشی ميکنند ، تا کنجکاوی ناتمام شان را ، شايد دردی يابند . " مصر " سرزمين افسانه ای و جادوئی که هر بار چيزهای جديدی توش کشف ميکنم ... بايد تا دير نشده سری به اين دريای سرخ و ماهيان زيباش
بزنم ..راستش دلم کمی هم براشون تنگ شده ... باورم نميشه که 8 ماه از آخرين سفرم به مصر گذشته . چه زود ميگذره اين " عمر " !


Sunday, November 09, 2003




اين کوزه چو من عاشق زاری بوده
در بند سر زلف نگاری بوده
اين دسته که بر گردن او مي بينی
دستی است که بر گردن ياری بوده

"خيام "







Friday, November 07, 2003



Story of me & Pomegranate
من يک زمانی ميمردم برای خوردن انار ترش قرمز ... يکی از عزيزانم اينقدر انار دوست داشت که هر وقت هر جا انار ميديدم يادش می افتادم . ساليان گذشت و بالا خره ما هم مثل بقيه کمی بزرگتر شديم . در اون سالهای سياه باهم به اينجا افتاديم من پس از چندی از زندان کوچک به زندان بزرگتر { ايران } پرتاب شدم ودر اولين فرصت از هردو زندان فاصله ها گرفتم . ولی اون دخترتيزهوش جوان و بااستعداد با قلبی پر از اميد و عشق 7 سال از بهترين سالهای عمرش رو به خاطر آرمانش و باورهای انسانی در زندانهای مختلف جمهوری اسلامی گذروند ... برام کمی عجيبه که اين اتفاقها در پائيز سرد و خون بار سال 60 تهران افتاد و من اينقدر از اون روزها دورشدم که دوباره عاشق فصل پائيزم ...ولی هنوز پس از اونهمه سال نتونستم يک بار مثل آدم درست و حسابی " انار " بخورم. در طی اين سالها هر وقت هر کجا "اناری " ديدم خاطره ها و دلتنگی ها تازه شد و طعم گس و خفه کننده خون ماسيده جايگزين طعم " انار " شد. دوباره پائيز شده و من هوس "انار " کردم . به خودم گفتم که بايد دل رو به دريابزنم و برم چند تا " انار " درشت ترش، قرمز بخرم و سعی کنم خاطر ای خوش رو جايگزين کنم . ..چند روزه اين " انارهای " بيچاره توی آشپزخونه نشسته اند و منتظرند ! چندين بار خواستم بخورم ولی انگار يک چيزی از درونم ميگه " نه " ! هنوزم همون طعم عجيب خون آلود مياد سراغم ..
چند تا " انار " سرخ درشت اينجا توی کابينت آشپزخونه من در حال پژمردنند.. 2 روزه که از توی ظرف ميوها به گوشه يکی از کابينتهای آشپزخونه پرتاب شدن !
آی آدمها ...کسی " انار " نمی خواد ؟



Thursday, November 06, 2003

آشنائی به روش ايرونی



Wednesday, November 05, 2003

" پائيز چه زيباست "
زندگی با همه سختيها و مشقتها هنوز هم بسيار زيباست لااقل برای من بسيار زيباست . فصل پائيز با برگهای روی زمين ..رنگهای رويائی لذت شنيدن خش خش برگهای خشک در زير پاها... راه رفتن توی خيابونهای آشنا و دوست داشتنی " ميلان " و يادآوری روزهای طلائی سپری شده در اين ديار ... همگی حالتی رو برام فراهم می کنند که حتی نمی تونم اسمی روش بذارم.فقط ميتونم بگم بازم دارم گاهی جلوتر از زمان و گاهی افتان و دوان دوان بدنبال زمان و گاهی هم غرق در " زمان گذشته "ميرم ... می دونم که هنوز نوشيدن " اسپرسو تلخ و داغ "، آفتاب کم حرارت پائيز ، قدم زدن بدون هدف در پارکهای سراسر پوشيده از برگهای خشک و نيمه جون ، دنبال کردن رد بال پرندگان در آسمون، نشستن کنار همون درياچه پر خاطره ، نون ريختن برای قوها و اردکها و ... هزاران دليل ديگه برای دوست داشتن پائيز ...
آره، هنوزم حس ميکنم " پائيز چه زيباست " و من همچنان مست تماشای اينهمه زيبائی و رنگ .

Tuesday, November 04, 2003

! Shame on you Mr. Bush
جورج بوش رئيس جمهور وحشی و بنياد گرای امريکا برای ديدار رسمی و ملاقات با ملکه و سران کشور انگلستان در تاريخ 19 نوامبر به لندن مي آيد.با شرکت در تظاهرات با هم به استقبال اين ديکتاتور رفته و خواهان کوتاه کردن دست اين غارتگران از منافع ملی مردم کشورهای تحت ستم شويم .
برای محکوم کردن حمله و اشغال نظامی امريکا و متحدانش به " عراق " و همچنين مخالفت با اولين سفر رسمی " جورج بوش " به انگلستان لطفا اين پتيشن رو امضا کنيد .



Monday, November 03, 2003

يک قدم ديگر به پيش

حکم اعدام " افسانه نوروزی " به تعليق در آمده... لطفا با صرف کمتر از 1 دقيقه و امضا کردن اين پتيشن در " نجات " يک انسان سهيم باشيد ... شايد فقط شايد اين امضاها و فريادهای اينترنتی اندکی ، موثر واقع شوند ...
مبارزه برای " عدالت " همچنان ادامه داره ...

Sunday, November 02, 2003



Just another “ Halloween Party “ ! loads of drink , food ,snack , music , dance , laughter , happiness , endless drinking conversations !
Well , good bye to all these silly costumes till next year…

… & again another “ Halloween Party “ ! loads of drink , food ,snack , music , dance , laughter , happiness , endless drinking conversations !

and on & on & on … by the way , I’m still DRUNK !

Saturday, November 01, 2003

سه تا عکس از جشن " هالوين " ديشب !

فکر کنم قيافه ام به اندازه کافی وحشتناک هست و احتياج زيادی هم به اين ماسک و بقيه بند و بساطش نبود ! امرو زهم دارم ميرم به شهر کمبريج برای شرکت در يک جشن بزرگ " هالوين " فردا شب که برگشتم عکسهاشو ميگذارم اينجا !